{عباس صفاری} شاعر و مـــترجم، در سال ۱۳۳۰ در یزد متولد شد، ســالیانی را در تهران گذراند و تا امروز بیش از ســـی سال است که در شهر لانگ بیچ در کالیـــــفرنیا زندگی میکند. او غیر از ســــرودن ترانههایی برای چــند خواننده ، ساخـــتن چوب نگاره و چاپ دستی بر روی آن، شاعر و مترجمی حرفهای است. دفترهای شعر او به ترتیب سال انتشار اینهاست: در ملتــــقای دست و سیب، تاریکروشنای حضور، دوربین قدیمی و اشعار دیگر (برندهی جایزهی کارنامه)، کبریت خیس، خنده در برف و مثل جوهر در آب. صفاری دستی هم در ترجمهی شعر دارد. این هم از کتابهایی که به قلم او ترجمهشدهاند: عاشقانههای مصر باستان، کلاغ نامه( از اسطوره تا واقعیت)، ماه و تنهایی عاشقان (تنکاهای دو شاعر زن ژاپنی) و کوچه فانوسها (ترجمه شعر غنایی چین باستان).
از نخستین دفتر شعر عباس صفاری، «در ملتقای دست و سیب» که در سال ۱۳۷۱ در لسآنجلس منتشر شد تا آخرین مجموعهی شعرهایش، «مثل جوهر در آب» که در بهار ۱۳۹۳ در نشر مروارید منتشرشده است، با یک مسیر مشخص شاعری مواجهیم. مسیری که از تقاطعها و چشماندازهایی میگذرد که بهطورکلی میتوان آن را بدیلی برای جهت تجدد شعر فارسی نامید. درواقع شعر عباس صفاری، شعر عباس صفاری نیست، شعر اوست بهاضافهی شعر جدید فارسی و این خصلت هر امر نویی است که بر بستری از امور نو رخ میدهد. برای مثال شعر او از لحنی فاخر و مطنـطن در دفترهای اول به یکجور جزئینگری، لحنی عامــیانه و محاورهایتر میرسد. از سوی دیگر، زبان او در دفترهای آخرش به شعور نثر وقوف پیدا میکند. شعوری که ازیکطرف نزدیکی به طبیعت زبان را در خود دارد و از طرف دیگر از پذیرفتن گونهی حاضر آمادهی زبان شعری، گونهی ادبیات مکتبی و ایدئولوژیک، تن میزند. همین حرکت از کلیها و دیدی نسبتاً استعلایی در دفترهای اول بهسوی یک زندگی شخصی که پر از تجربههای روزمره و شخصیِ درهمتنیده با یکجور فلسفهی زندگی در دفترهای متأخر است، به شکلی منحصربهفرد مسیر حرکت شعر جدید ما را هم نشان میدهد. این گفته به این معناست که یکی از ویژگیهای غیرقابلانکارِ شعر جدید فارسی، کندن از کلی کردن امور و استقرار فردیت بهجای آن است.
قلمبهدست/ و مات و مبهوت/ وقتی میفهمی که دیگر این همکار/ در اتاق تحریر نیست/ شبنامهنویسی شده است/ در انقـــلاب مشروطه/ که ژاندارک به او دل میبندد/ و قـــسم یاد میکند او را/ بیش از فرانــــسه دوست بدارد.
روزنامهنگار ناراضی، مثل جوهر در آب، نشر مروارید، ۱۳۹۳
عباس صفاری در شعرهایش، در بهترین نمونهها، کاشف لحظههای ناب زندگی روزمره است. او همچون عکاسی حرفهای دوربین را میچرخاند تا از زیباترین و تماشاییترین زوایای زندگی روزمره یا ملالانـگیزترین آنها یک قاب فراموش ناشدنی بسازد و در همان هنگام این قاب را به نور و سایهای چنان خیالآمیز بیاراید که به طرفهالعینی سر از تاریخ درمیآوری، یا خاطــــرهای از گذشته. در حقیقت، در این دسـته از شعرها راوی از تجربهی روزمره که بهطور عینی و متکی بر اشیا و موقعیتهای متعین زندگی وصف میشود، عزیمت میکند و بعد آن را، آن تجربهی روزمره را در دل یک وضعیت دیگر میفهمد. این وضعیتِ دیگر، گاهی زندگی یک آدم دیگر است، گاهی زیست راوی در مهاجرت و گاهی تجربهای در ادامهی همان وضعیت یا وضعیتهای آغازین. این شیوه از تکوین شعر غالباً، در شعرهای ازکاردرآمده، متکی بر تفسیری بخصوص از زندگی است. بنابراین این شعرها نهتنها متکی بر یکجور جهانبینیِ معمولاً سهل گیر خیامانه و طنازند، بلکه از توان فرمسازی و نسبت ایجاد کردن بین تصویرها و استعارهها از یکسو و آن جهانبینی و ایدهی اولیه از سوی دیگر نیز حکایت دارند.
برای مثال در شعر« حضور رفتگان» از کتاب« دوربین قدیمی»، اشباح مردگانِ راوی از شنــاسنامههای خود بیرون میآیند و در یک فضای مهآلود به حضوری گنگ و محو در اتاق راوی قناعت میکنند و قهوههای خود را هم میزنند و به حضورشان نیازی اگر نباشد/ بیهیچ گلهای برمیخیزند/ کفشهای خاکیشان را میپوشند/ و به شناسنامههای باطلشدهی خویش بازمیگردند.
در این شعر از مرگ حرف زده نمیشود، مرگْ نشان داده میشود. بهعبارتدیگر، وضع راوی و دیدِ او به مرگ در یک خاطرهی مسالمتآمیز با ارواح و خاطرهی رفتگان حکایت از پذیرندگی او و البته، زندگی ملالآورِ او دارد. همهی اینها ضمنِ وضعیتِ بیرون آمدنِ مردگان از شناسنامههای باطل و بازگشتن به آنها رخ میدهد. مثالهایی ازایندست در شعر صفاری بسیار است. بهعنوان یک نمونهی دیگر میتوان از شعر «تقاطع بیرحم» در «کبریت خیس» حرف زد. شعری که در آن راوی زنی گریان را در باجهی تلفن میبیند و حالا تداعی-هایش را در هزارتوی افکارش به فرم شعر بدل میکند. هرکدام از آن تداعیها حکایت از نوعی مواجههی قابلتفسیر با وضعیت زنِ گریان دارد.
با این فرمسازی موافق باشیم یا نه، حکایت از روشی نو در تکوین شعر دارند، منتها این شکل از فرمسازی که در شعر صفاری رخ میدهد، تا حدود زیادی به معنا و محتوای زبان تکیه دارد تا مادهی زبان. بهعبارتدیگر این فرمسازی، هرچند از جهانبینی و تجربهی زیست تازهای حکایت دارند، بیشتر در عرصهی مدلول رخ میدهند تا در عرصهی دال و این گفته به آن معناست که منتقدینی که گرایشهای شکلگراتر دارند یا منتظر تجربههای زبانیتر در کل آثار یک شاعرند، یا عصیان علیه شکلهای موجود زبانی را واجد سیاسیت زبان میدانند، ممکن است چندان روی خوشنشان ندهند. با همهی این حرفها میشود گفت زبان شعر صفاری در دفترهای آخرش زبانی دلالتمندتر، پیراستهتر، مقتصد ازلحاظ بیانی و برخوردار از نوع بخصوصی از منطق بیان است. منطقی که طی آن تردستی راوی در به هم چفت کردن موقعیتهای ناهمساز و ناهمگون بهروشنی پیداست. موقعیتهایی که جایی در تجربهی امر روزمره دارند و هوایی در مازادِ شعری این تجربه.
فرق عمدهی اتاقش/ با سردخانهی بیمارستان/ تلویزیون سیاهوسفیدی است/ که اشتهایش را به تماشای شهر فرشتگان/ کور میکند هر شب/ و چند بطری و قوطی گرد گرفته/ که تاریخمصرفشان/ مانند عمر ساکنان سردخانه/ مدتی است سرآمده است...
خنده در برف، نشر مروارید، ۱۳۸۸
غیر از طنزی مرگاندیش و بهشدت فردی و عامدانه غیرسیاسی، غیر از بازتولید تجربهی مهاجرت یک ایرانی، غیر از ساختنِ یک روزمرگیِ فردیت یافته و درعینحال به سفر گذشته و خاطره بردنِ این روزمرگی، غیر از پروازِ کوتاهِ استعلا بر فراز آشیانهای مثل اتاق و خانه و همسر و عشق و ماجراهای خانواده، غیر از زیستن در میان خیال و واقعیت، شعر صفاری ویژگی قابل اشارهی دیگری هم دارد، پرداختن به سرگذشتهای شخصیتها. انگار که در شعر صفاری یکجور وقوف به ناکارآمدی شعر در دنیای مدرن به چشم میخورد. به روزگار ما شعر نسبت به سینما و داستان و رمان اقلیتیتر است و کمتر خوانده میشود و گویی حاشیهنشین شده است. علت را باید در جهان اسطورهای و نظام استعاره محور زبان و خاصیت ازلی- ابدیترِ شعر فهمید. شعر بهاندازهی رمان و داستان قادر به روایت کردنِ سرگذشت افراد نیست. بر اساس نظریهی باختین اگر بخواهیم حرف بزنیم باید بگوییم شعر در قبال داستان منطق گفتگویی ندارد و به همین علت باروح دوران ما چندان همساز نیست. اما انگار صفاری از این وضعیت تألیفی سر بیرون آورده است. نشان به آن نشان که جابجا و بخصوص در «خنده در برف» و «مثل جوهر در آب»، شما صدایی روایتگر را در شعرها میشنوید، صدایی که قصهی زندگی آدمیان را با حسی قصوی وبیانی شاعرانه برای شما تعریف میکند. گویی که راوی در ترسیم اضلاع شکلِ زیستش دریافته است که انسانها و حسها و زندگیهایشان را باید تــعریف کند و شعر را به سفر ماجراها و حماسههای کوچکِ غیر حماسی دوران مدرن ببرد.